سالهاست که مرده ام... به ساعت نگاه میکنم حدود سه نصف شب است چشم میبندم تا مبادا که چشمانت را از یاد برده باشم و طبق عادت کنار پنجره میروم سوسوی چند چراغ مهربان و سایه های کشدار شب گردان و خاکستری گسترده بر حاشیه ها و صدای هیجان انگیز چند سگ وبانک آسمانی چند خروس از شوق به هوا می پرم چون کودکم و خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است آری از شوق به هوا می پرم و خوب میدانم... سالهاست که مرده ام... در ساحل دریای زندگی قدم میزدم همه جا دو رد پا دیدم جای پای من و خدا... به سخت ترین لحظه ها که رسیدم فقط یه جای پا دیدم گفتم:خدایا مرا در سخت ترین لحظه ها رها کردی؟ ندا آمد: تو را در سخت ترین لحظه ها به دوش کشیدم. دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند گفته بودم مردم اینجا بدند دیدی ای دل شاخه جانت شکست آن عزیز عهد و پیمان شکست دیدی ای دل حرف من بیجا نبود برای عشق اینجا جا نبود دیدی ای دل دوستیهایت بی بهاست کمترین چیزی که میبینی وفاست شاید آن روز که سهراب نوشت « تا شقایق هست زندگی باید کرد » شاید خبر از قلب پر درد گل یاس نداشت هر گلی خاری داشت چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبار است « زندگی باید کرد ». نیا باران ... زمین جای قشنگی نیست . من از اهل زمینم خوب میدانم که گل در عقد زنبور است ولی سودای بلبل دارد و پروانه را هم دوست میدارد.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |