تقدیم به بی معرفتی که سالهام رو به پاش حروم کردم یک روز تو هم تقدیر را می فهمی آن روز روزیست که تمام آدمها برای بی خبریت سر تکان می دهند و افسوس می خورند که ای کاش آدمها هر چند ناچیز طعم عشق را می فهمیدند... می خواهم منظومه ات را حماسه بخوانم چون شاعرانه نیست که تو هی عاشق بکشی و شاعر آواره کنی... چه لبخند های پر طعمی چه چشم خنده های وحشیانه ای چه خنده های خونینی که در تو تازیانه میشوند ودر من شعر... عاشق که نشدی هیچ شاعر هم نماندی. وقتی گریه می کنی جای شکرش باقیست که هنوز آدمی..... خاطرت باشد که هرگز شعر تاریکی خودت را به کسی هدیه نکنی شب را قرمز تر کن هر روز... و تکرار این همه شفق را در من ببین من که لحظه آخر روزت بودم...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |