خداحافظ پایان ثانیه منم هرجای ساعت ببینم عقربه هاش و میشکونم حتی نشد واسه یبار من بدیات و خوب کنم خورشید و کشتم تا دیگه خودم بجاش غروب کنم هیچکس تنهائیم را حس نکرد
یه بی نشونم تو این خزون یه بی قرارم یه نیمه جون من و از خودت بدون آن روز تکه ای از تنهائیم را در کنار غربت چشمانم جا گذاشتم و از احساس قشنگی نوشتم که ذره ذره جام بلورین زندگی ام را از احساس ناب دوست داشتن پر کرد و چه کودکانه خوابهای شبانه ام لبریز از پری قصه ها شد بال شاپرکها را لمس میکنم تا همیشه نگه دارم این احساس شیشه ای و بوی یاس را... تو اما یک شب به آسمان نگاه کردی و هیچ ستاره ای ندیدی پس بدان امشب نخواهم خفت که تا بامداد برایت چشمک بزنم تا تک ستاره آسمانت باشم.
ببین غمگین، ببین دلتنگ دیدارم... ببین خوابم نمی آید، بیدارم... نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو: تورا بیش از همه کس دوست میدارم چه احساس بدیه وقتی بخوای عشق و محبت رو از کسی گدایی کنی چه احساس بدیه که کسی رو که با تمام وجودت دوسش داری تو بغل یکی دیگه باشه چه احساس بدیه غرورت رو به خاطر یکی بشکنی بعد بفهمی که دوست نداره خیلی سخته که احساس تنهایی کنی ولی نخوای کسی بفهمه چه احساس بدیه حس کنی مثل دارویی، فقط وقت نیاز ازت استفاده کنند چه احساس بدیه که ناراحت باشی و کسی نفهمه که ناراحتی چه احساس بدیه وقتی که خودت نباشی چه احساس بدیه... روزای خیلی طلای یادته روز ترس از جدائی یادته دستمون تو دست هم بود یادته غصه هامون کم کم بود یادته دست گرمت تو زمستون یادته شونه ی من زیر بارون یادته پنهونی سر قرارا یادته تاخیرات توی بهارا یادته دستات و میخوام بگیرم یادته راستی تو بی تو میمیرم یادته نامه ی بدون امضا یادته اسم مستعار رویا یادته چشمون زدن حسودا یادته چشامون شد مثل رودا یادته یه دفعه ازم بریدی یادته خط رو اسم من کشیدی یادته گفتی عشق تو هوس بود یادته گفتی خوب بود ولی بس بود یادته حالا اومدم همون جا وایسادم که تقاضای تورو جواب دادم در آوردم از دستم انگشتر و جا گذاشتم اونجا دفترو اما قول دادم به قلبم و خدا دیگه دل ندم به عشق آدما حیف شعری که نوشتم یادته شعر من بده ولی زیادته چشمانم خیس است دستانم میلرزد به تو خیره می شوم و تو آرام تر از همیشه نگاهم میکنی بی آنکه چیزی بگوئی و من خیره به چشمانت... چشمانت تنها چیزی است که از عکس پاره شده ات در دستانم به جا مانده. درد بزرگی داشت... بزرگترترین دیوانه کننده ترین و مطلوب ترین دردها: درد عشق... زندگی میکرد و در تب توانسوز این درد ... میسوخت و میطپید در بستر اشکها... بخاطر درد بزرگی که داشت... ...و یکوقت که تصور میکردند بخواب رفته است او دیگر در تب شعله ها خاکستر شده بود... او دیگر از آن خواب بیدار نشد... مرده بود... بخاطر درد بزرگی که داشت... "کارو"
چـه احـسـاس بـــدیـــه...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |